«محمد موحد»، اولین بهایی ربوده شده و از نخستین ایرانیان در دوره جمهوری اسلامی است که با ناپدید شدن قهری، دچار سرنوشتی نامعلوم شده است. موحد، روحانی سرشناس و مدرس حوزه علمیه در شیراز بود که پیش از انقلاب اسلامی، به دین بهایی گرویده بود.
***
چگونه شیخ موحد بهایی شد؟
محمد موحد در بهمن سال ۱۳۱۶ در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. پدر او از علما و مدرسین سرشناس شیراز بوده که سرپرستی مدرسه علمیه «آقا بابا خان»، یکی از دو مدرسه علمیه شیراز را به عهده داشت.
موحد از کودکی علاقه بسیاری به روحانیت داشت و همیشه فکر میکرد که روحانیان افرادی بسیار صالح و راستگویی هستند که نهتنها گناه نمیکنند، حتی تصور گناه هم برایشان پیش نمیآید. موحد با این تصویری که از روحانیت در ذهنش نقش بسته بود، تصمیم گرفت تا به کسوت روحانیت در بیاید. او پس از اتمام دوران دبستان وارد مدرسه علمیه شد و دوره «سطح» دروس حوزوی را از کتاب «جامع المقدمات» تا «کفایه الاصول»، به مدت شش سال به پایان برد.
موحد تعریف کرده که بهخاطر برخوردها و مسائلی پیش آمده در این شش سال، متوجه میشود روحانیون آنطور که نشان میدهند آدمهای درستکار و راستگویی نیستند، دیگر اینکه برای او پرسشهای زیادی در مورد اصول دین پیش آمده بود، ولی در تحصیلات رسمی حوزوی، هیچ درسی به اصول دین نمیپردازد. به همین دلیل محمد موحد بنا به گفته خودش، شش سال دیگر را صرف مطالعه علم کلام (دانش اصول عقاید و جهان بینی اسلامی)، عرفان و فلسفه کرد. همراه با آن، به مطالعه ادیان و کتب مذهبی دینهای مختلف نیز پرداخت. در این زمان، او تدریس را هم در مدرسه علمیه آغاز کرده بود.
در اواخر شش سال دوم، شیخ موحد روزی کتابی به نام «مدعیان مهدویت» را که ردیهای بر دین بهایی بود، در دست یکی از شاگردانش میبیند. موحد کتاب را از آن طلبه میگیرد و شبانه میخواند. او پس از خواندن کتاب تصمیم میگیرد تا دین بهایی را هم مانند ادیان دیگر مورد مطالعه قرار دهد، پس بهدنبال پیدا کردن اطلاعات بیشتر، به کتابخانه ملی فارس در شیراز مراجعه میکند. در آنجا چندین کتاب مربوط به آیین بهایی را پیدا میکند. ابتدا کتاب «ایقان» را انتخاب میکند و بهمدت یک هفته آن را میخواند، سپس به مطالعه کتابهای دیگر آیین بهایی مانند «بیان» و «اقدس» میپردازد. محمد موحد پس از سه سال مطالعه و تحقیق، به دین بهایی گروید و خود را باورمند به این دین دانست.
موحد بهایی بودن خود را اعلام میکند
موحد تصمیم گرفت تا زمان زنده بودن پدرش، بهایی بودن خود را آشکار نکند؛ زیرا نگران بود که پدرش با شنیدن این خبر از شدت ناراحتی سکته کند.
او پس از بهایی شدن شیراز را ترک کرده و برای تدریس علوم حوزوی ابتدا به قم رفته سپس به شهر ری (شاه عبدالعظیم) میرود و در حوزههای علمیه «برهانی» و «لاله زاری»، مشغول تدریس به طلاب دینی میشود.
موحد پس از حدود سه سال، سرانجام تصمیم میگیرد تا بهایی بودن خود را علنی کند. او روزی در شهریور ۱۳۴۵، طلاب و شاگردانش را در کلاس جمع کرده و بهایی شدن خودش را برای ایشان آشکار میکند. داستان بهایی بودن شیخ محمد موحد ابتدا با سکوت طلاب و علما روبهرو میشود، اما کمکم سروصدایی راه میافتد، بهطوری که فردای آن روز موحد به اصرار تنی چند از طلاب و علما جهت حفظ جان خود، به شیراز بازمیگردد.
ماجرای بستری شدن موحد در تیمارستان
سه روز پس از بازگشت موحد به شیراز، چند تن از علمای شیراز به دادستان شهر نامهای مینویسند و در آن عنوان میکنند که یک روحانی صاحبنام به محمد موحد بهایی شده، از آنجا که آدم درستکاری است، شک نداریم روزی از بهاییت برخواهد گشت، ولی الان مردم او را میکشند و این بهنفع بهاییت و به ضرر اسلام تمام خواهد شد، ازاینرو پیشنهاد میکنیم که او را به تیمارستان ببرند و بستری کنند.
دادستان نامه را امضا کرده و فردای آن روز پس از تایید رییس اطلاعات، شهربانی و سازمان امنیت شیراز، محمد موحد را به تیمارستان «دکتر سلامی» انتقال میدهند. او را بهمدت ۹۵ روز در یک اتاق یک تخته در بخش بیماران روانی براثر اعتیاد تیمارستان سلامی شیراز بستری میکنند. در اکثر روزها، علمایی از شیراز یا نمایندگانی از انجمن حجتیه شهرهای شیراز، تهران و مشهد به دیدار او رفته و ساعتها با او بحث و گفتوگو میکردند تا او را قانع کنند که از بهاییت برگردد و دوباره مسلمان شود.
در ابتدا، علما از موحد میخواهند توبهنامه بنویسد تا از تیمارستان مرخص شود، ولی او قبول نمیکند. بعد راضی میشوند تا فقط بهصورت کلامی بهایی بودن خود را انکار کند؛ موحد، این پیشنهاد را هم نمیپذیرد. سپس به موحد پیشنهاد میدهند در ازای دریافت مبلغ زیادی ریش خود را بزند و لباس روحانیت را در بیاورد، موحد باز هم قبول نمیکند و میگوید که در تیمارستان کسی به عبا و عمامه کار ندارد.
سرانجام، علما به دادستان شیراز شکایت کرده و قرار تبعید موحد به تهران صادر میشود. براساس دستور دادستانی، موحد را مستقیما از تیمارستان با اتومبیل دکتر سلامی و نظارت اطلاعات شهربانی، به ترمینال اتوبوسهای مسافرتی شیراز برده و از آنجا به تهران میفرستند.
زندگی موحد در تهران تا پیش از انقلاب اسلامی
محمد موحد پیش از رفتن به تیمارستان، با هیچ فرد بهایی آشنا نبود. زمانی که موحد در تیمارستان بستری میشود، بهاییان شیراز از وجود او مطلع شده و به دیدن او میآیند. او وقتی به تهران میرسد، با بهاییان بیشتری آشنا میشود. «محفل ملی بهاییان ایران»، از موحد میخواهد تا لباس آخوندی را در بیاورد، چون دین بهایی آخوند ندارد. موحد هم میپذیرد و برای همیشه از کسوت آخوندی خارج میشود.
ابتدا، آقای موحد در تهران به کمک بهاییان در یک فروشگاه لوازم خانگی مشغولبهکار میشود، اما بعد در فروشگاه «سنگام» که فروش اتومبیل ژیان را به عهده داشت، استخدام میشود. او از دو سال پیش از انقلاب اسلامی در یک دفتر متعلق به جامعه بهایی، بهعنوان محقق و مدرس سرگرم کار شد. او هر روز از ساعت شش صبح تا یک بعدازظهر در این دفتر که به موسسه معارف عالی موسوم بود، به کار سرگرم بود.
محمد موحد با «نورالشریعه انصاری» در سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد که حاصل ازدواج ایشان، دو پسر بود. فرزند دوم این زوج، دو ماه پس از ربوده شدن پدر متولد شد. خانم انصاری فرزند شیخ «ابوالحسن سرکوهی دارابی» از علمای سرشناس فارس و صاحب مدرسه فیضیه خان در شیراز بود.
نور انصاری توسط برادرش «ابوالفضل انصاری» با بهاییت آشنا و بهایی شده بود. ابوالفضل انصاری از علمای شیراز بود که توسط موحد با آیین بهایی آشنا و بهایی شد. او بعدتر، از کسوت روحانیت درآمد.
اما یکی از مشغلههای دائم موحد، بحث و گفتوگو دائم با اعضای حجتیه بود. او چون چهرهای شناخته شده بود، حجتیهها او را دنبال کرده و برای او یا دوستان بهاییاش ایجاد مزاحمت میکردند. بهخاطر همین مزاحمتها، بارها به شهربانی و کلانتری رفته بود.
ربوده شدن موحد توسط اشخاص ناشناس
هنوز حکومت اسلامی روی کار نیامده بود که تلفنهای تهدیدآمیز به محل کار موحد شروع شد. آنان او را تهدید میکردند که نمیگذاریم فرار کنی، دنبالت هستیم و حسابت را خواهیم رسید.
این تهدیدها تا پس از بهمن۱۳۵۷ همچنان ادامه داشت. موحد از همان ماه اول پس از انقلاب اسلامی متوجه شد که افرادی او را تعقیب میکنند و هرجا میرود، دنبالش میکنند. دو مرتبه در جلسات بهایی که حاضر بود، ماموران کمیته یورش برده و جلسه را تعطیل و ماموران موحد را تهدید به دستگیری و مجازات کردند.
مدتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، دو نفر به منزل موحد میآیند و با او به گفتوگو مینشینند. آنان نظر موحد را در مورد حکومت جمهوری اسلامی جویا میشوند. ساعت هفت صبح ۲۴اردیبهشت۱۳۵۸، زنگ در خانه موحد به صدا درمیآید. ماموران مسلح به خانه موحد یورش برده و شروع به تفتیش میکنند. آنان به موحد میگویند که به زودی حساب تو را خواهیم رسید.
ده روز بعد، صبح روز ۳خرداد ۱۳۵۸، محمد موحد برای انجام کاری از منزل خارج میشود و دیگر برنمیگردد. همسر باردار موحد به هر نهاد یا سازمانی که ممکن بود خبری از همسرش داشته باشند سر میزند، ولی همه اظهار بیاطلاعی میکنند.
سرنوشت محمد موحد تا امروز همچنان در پردهای از ابهام قرار دارد.
اخبار غیررسمی از سرانجام محمد موحد، بهایی سرشناس
هرچند از محمد موحد هیچ خبر رسمی تاکنون منتشر نشده است، ولی روایاتی از به قتل رسیدن او توسط «خلخالی» به دست آمده است.
نخستین خبر مربوط به دستگیری گسترده و اعدام بهاییان شیراز در خرداد۱۳۶۲ است. در آن زمان حجت الاسلام «ضیاء میرعمادی»، دادستان انقلاب شیراز بود. از او نقل شده که او در اسفند۱۳۶۱، زندانیان بهایی را جمع کرده و به آنان اعلام میکند که اگر از دینشان تبری کنند، آزاد خواهند شد. او در ادامه گفته است ولی کسانی مثل موحد و اشراق خاوری که بهایی شدند، مرتد هستند و باید کشته شوند. افتخار کشتن موحد، به دست آقای خلخالی صورت گرفت.»
«عبدالحمید اشراق خاوری»، نویسنده و روحانی معروفی بوده که بهایی میشود. او پیش از انقلاب اسلامی درگذشت.
در خبر دیگر، چند سال قبل، مقالهای به نام «شیخ واقعا بهایی»، به قلم فردی به نام «شهاب شیرازی» در سایتی به نام «آبی آسمانی» منتشر شد. در این مطلب نوشته شده است که «رحيم آقاي ذوالانوار»، جویای احوال پسر بزرگ شيخ محمد علی موحد شد كه ریيس مدرسه آقاباباخان شيراز بوده، پدرم و آقاي مكارم و خيلی از علمای شيراز زير دست او تربيت شدند. در جواب عارض شدم كه از ابوی شنيدم اوایل انقلاب به جرم تبليغ بهايیگری اعدام شده.
او سپس ماجرا کشته شدن موحد را اینطور تعریف میکند که «تو زندان، خلخالی میره و ازش میخواهد به اسلام بر گرده. اون نمیپذيره و مرحوم خلخالی فیالمجلس میخوابوندش و مُتكايی روی کلش میذاره و يک تير خالی میكنه.»
در روایت سوم، فردی که در زندان قصر رفتوآمد داشته، برای یکی از پزشکان بهایی (نام این شخص محفوظ است) تعریف کرده است که خلخالی به اتاق موحد در زندان قصر میرود و به موحد میگوید که نیم ساعت وقت داری تا از بهاییت برگردی واِلا تو را خواهم کشت. بعد از نیم ساعت چون موحد هم چنان بر عقیدهاش بوده، خلخالی او را به قتل میرساند.
*مطلب فوق، براساس نوار صحبتهای محمد موحد و گفتوگو با همسر و پسرش تهیه شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر